میخواستم بابت هر گناهی شمعی روشن کنم سوختنش را ببینم و جهنم را یاداور شوم اما گناهانم انقدر زیاد بودند که ترسیدم ترسیدم دنیا را به اتش بکشم! خدایـــــــــــــا بابت هرشبی که بی شکر سر بر بالین گذاشتم بابت هر صبحی که بی سلام به تو اغاز کردم بابت لحظات شادی که به یادت نبودم بابت هر دلی که شکستم بابت هر گره که به دست تو باز شد و من به شانس نسبتش دادم بابت هر گره که به دستم کور شد و مقصر تو را دانستم ببخشای مرا خـــــــــــدایا ! هزاران توبه ات را گرچه بشکستی ببینم من تو را از درگهم راندم؟ اگر در روزگار سختیت خواندی مرا، اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم نمی کردی، به رویت بندة من هیچ آوردم؟ که می ترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور … آن نامهربان معبود … آن مخلوق خود را این منم پروردگار مهربانت … خالقت اینک صدایم کن مرا .. با قطره اشکی به پیش آور دو دست خالی خود را با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم غریب این زمین خاکیم … آیا عزیزم حاجتی داری؟ تویی از ما … کنون برگشته ای اما کلام آشتی را تو نمی دانی؟ ببین چشمان خیست آیا گفته ای دارند؟ الهی…با خاطری خسته… دلی به تو بسته…..دست از غیر تو شسته… درانتظار رحمتت نشسته ام…. میدهی کریمی،… نمی دهی حکیمی… می خوانی شاکرم…. میرانی صابرم… الهی احوالم چنانست که می دانی و اعمالم چنین است که می بینی… نه پای گریز دارم و نه زبان ستیز… الهی مشت خاکی را چه شاید و از او چه برآید… و با او چه باید… دستم بگیر یا ارحم الراحمین
دوشنبه 92 مرداد 7 , ساعت 11:48 صبح
نوشته شده توسط رنگی | نظرات دیگران [ نظر]